بیش از این بر آتش مرغ چمن دامن مزن
خصم را از بردباری کن زبون خویشتن
تا توانی جز تغافل حربه بر دشمن مزن
از روان، بر آب گویی خانهٔ تن را بناست
تکیه جان من ز غفلت بر ثبات تن مزن
شعله شوق ای دل از بیتابیت بالا گرفت
از تپیدن اینقدر بر آتشم دامن مزن
خویش را بازد رود هر کس که از دنبال حرص
با قناعت ساز و همچون برق بر خرمن مزن
آفتابی در بغل دارم چو صبح از مهر دوست
خنده ام ای مدعی بر چاک پیراهن مزن
پیشه ای نبود به غیر از خاکساری مار را
تا توانی تکیه بر همواری دشمن مزن
این به طور آن غزل جویا که واعظ گفته است
خاک غیر از گرد خود بر دیدهٔ دشمن مزن
جویای تبریزی