معذور توان داشتن این بی سر و پا را
دولت نتوان یافتن از پهلوی خست
هرگز نکند کس به مگس صید هما را
صیقل زده تردستی ابرش ز بس امروز
آیینهٔ گلشن ز صفا کرد هوا را
از بس نبرد راه به جایی چو شبیه است
فریاد دلم طاعت ارباب ریا را
محتاج ملک نیستم امروز که آهم
جویا ز تراکم به فلک برد دعا را
جویای تبریزی