میپرسد از من کیستی؟ می گویمش اما نمیداند
این چهرهٔ گم گشته در آیینه خود را نمیداند
میخواهد از من فاش سازم خویش را باور نمیدارد
آیینه در تکرار پاسخهای خود حاشا نمیداند
می گویمش گم گشتهای هستم که در این دور بی مقصد
کاری بجز شب کردن امروز یا فردا نمیداند
می گویمش آنقدر تنهایم که بی تردید میدانم
حال مرا جز شاعری مانند من تنها نمیداند
می گویمش، می گویمش، چیزی از این ویران نخواهی یافت
کاین در غبار خویشتن چیزی از این دنیا نمیداند
می گویمش، آنقدر تنهایم که بی تردید میدانم
آن گونه میخندد که گویی هیچ از این غمها نمیداند
محمد علی بهمنی