آن بهاری باغ‌ها و این بیابانی زمستان

آن بهاری باغ‌ها و این بیابانی زمستان
ناگهان دیدم که دورافتاده‌ام از همرهانم
مانده با چشمان من دودی بجای دودمانم
ناگهان آشفت کابوسی مرا از خواب کهفی
دیدم آوخ قرن‌ها راه است از من تا زمانم
ناشناسی در عبور از سرزمین بی نشانی
گرچه ویران خاکش اما آشنا با خشت جانم
ها… شناسم این همان شهر است شهر کودکی‌ها
خود شکستم تک چراغ روشنش را با کمانم
می‌شناسم این خیابان‌ها و این پس کوچه‌ها را
بارها این دوستان بستند ره بر دشمنانم
آن بهاری باغ‌ها و این زمستانی بیابان
ز آسمان می‌پرسم آخر من کجای این جهانم؟
سوز سردی می‌کشد شلاق و می‌چرخاند و من
درد را حس می‌کنم در بند بند استخوانم
می‌نشینم از زمین سرزمین بی گناهم
مشت خاکی روی زخم خون فشانم می‌فشانم
خیره بر خاکم که می‌بینم زکرت زخم‌هایم
می‌شکوفد سرخ گل‌هایی شبیه دوستانم
می‌زنم لبخند و برمی‌خیزم از خاک و بدینسان
می‌شود آغاز فصل دیگری از داستانم
محمد علی بهمنی
Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *