حکایت مردی که آب در شیر می کرد

حکایت مردی که آب در شیر می کرد

شنیدم حیله پردازی ز احشام
که در تزویر بودش چون فلک نام
چو خیل اخترانش گله ای بود
کزان خوردی چو طفلان شیر مقصود
خجسته گله ای کز خوردن گل
شدی حاصل ازیشان روغن گل
چو آهو، شوخ چشمان نکورو
ولی شهری، نه صحرایی چو آهو
مبارک رویشان چون روی دلبر
گوارا شیرشان چون شیر مادر
بجز ایشان ندیده عالم پیر
که در پستان عروسان را بود شیر
ز هریک گشته از حسن نظرتاب
چو چشم گرگ روشن، چشم قصاب
تن پر مو نباشد خوش ز خوبان
ولی با مو خوش است اندام ایشان
ز موی ساقشان افکنده تقدیس
سلیمان را به یاد ساق بلقیس
ز بار دنبه ی سنگین تلاطم
سراسر را شکاف افتاده در سم
چو خیل لشکر شاهان جهانگیر
نموده قلعه های کوه تسخیر
ز جست و خیز در صحرا به آهو
نموده جوهر خود را ز هر مو
ز تسلیم و رضا بر تیغ قصاب
نهاده سر همه چون جدول آب
شبانی داشت همچون عقل هشیار
ز خیل گوسفندانش خبردار
شهنشاهی کزو بی رنج و تشویش
به یک جا آب خوردی گرگ با میش
حصاری گله را حفظش ز آهن
که سنگ انداز آن بودی فلاخن
چو فالیزش به دور تله ی گرگ
فتاده بر سر هم کله ی گرگ
ز صوتش دامن صحرا پر از گل
که نی بودش به لب منقار بلبل
به هامون نغمه اش افکنده آتش
صدای ساز او را کوه دمکش
به وقت نغمه پردازیش در مشت
چو موسیقار، نی بودی هر انگشت
ز شیران گله را او بود غمخوار
چو طفلان عزیزش دایه بسیار
سگ آن گله نفس صاحبش بود
که از روباه بازی بود خشنود
شدی شیری که از آن گله حاصل
درو کردی دو چندان آب داخل
به سوی شهر کردی رو ز صحرا
به دوشش مشک آبی همچو سقا
دکان حیله بگشودی به بازار
جهان چون صبح شیرش را خریدار
گرامی، شیر او در کاسه چوبین
به کشتی قدر دارد آب شیرین
ز حیله داشتی با تیزهوشان
متاعش آب چون گوهرفروشان
ازو آموخت صبح آیین تزویر
که می ریزد ز شبنم آب در شیر
درین تزویرش از بس دید بی تاب
ز خجلت شیر در پیمانه شد آب
تمام عمر، کار او همین بود
ازان غافل که گردون در کمین بود
قضا را آن شبان موسی آثار
که بودی طور او دامان کهسار
خرامان گله سوی کوه می راند
که ابری ناگهان دامن برافشاند
چو غوغا دید از طوفان به دریا
بجنبیدش رگ غیرت در اعضا
به نوعی دجله افشان شد که طوفان
ز حیرت خشک شد چون موج سوهان
شد از تأثیر بارانش ز کهسار
روان سیلی به هرسو اژدهاوار
ز هرسو آنچنان موجی عیان شد
که گفتی کوه در صحرا روان شد
ز بس طوفان ز موجش تند برجست
پل قوس قزح را طاق بشکست
گمان بردی که در دامان صحرا
ز سیر کوه برگشته ست دریا
در آن امواج، فوجی بود خونخوار
که آمد سرخ رو از فتح کهسار
به پیش آن سپاه کینه آلود
دوان از هر طرف کوهی کتل بود
چو رو در ترکتاز آورد بی باک
ازان صحرا ببرد آن گله را پاک
دوان آمد شبان سوی قبیله
بگفت آن را که کارش بود حیله
هرآن آبی که می کردی تو در شیر
که بفروشی به خلق آن را به تزویر،
جهان پا در مکافاتش چو افشرد
شد آن سیلاب و آمد گله را برد
سلیم از کف چرا نیکی گذاری؟
که پاداش عمل در پیش داری
سلیم تهرانی

Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *