آسمان همچو سبویی که به راه باد است
جوش سیلاب غمم بین که نگویی دیگر
چار دیوار عناصر ز چه بی بنیاد است
همچو آتش ز جهان حاصل من دود دل است
همچو گل از همه عالم به کف من باد است
رنگ و بو رفته ز دستم چو گل فصل خزان
به پریشانی خود خاطرم اکنون شاد است
هر متاعی که بود، قیمت و قدری دارد
آنچه با خاک برابر شده استعداد است
کو کسی تا بردم سوی قفس زین گلشن
ناله ی بلبل من در طلب صیاد است
آشنایی به وفا نیست کسی را جز من
دل حسرت زده ی من به وفا همزاد است
هردم آب که روزی خورم از دست کسی
همچو شمشیر همه عمر مرا در یاد است
هیچ کس نیست که دردی ز دلم بردارد
آن که فریادرسی می کندم، فریاد است
پی جمعیت هرکس که دلم در بند است
از پریشانی من خاطر او آزاد است
کار با خویش فتاده ست همه عالم را
کی کسی را غم احوال کسی در یاد است
از خم طره ی شمشاد گره نگشاید
شانه هرچند که عضوی ز تن شمشاد است
الفت خلق رها کن که موافق نشود
آنکه ترکیب وجودش ز چهار اضداد است
در جهان صاحب دل نیست گرفتار جهان
سرو را پای به گل مانده ولی آزاد است
کارگر نیست به من تیغ جفای گردون
زان که دایم به زبان مدح شهم اوراد است
گل روی سبد مسند شاهنشاهی
آن که ذاتش دو جهان را سبب ایجاد است
شاه دین، مهدی هادی که به عهدش زنشاط
دل ویران شده ی غم زدگان آباد است
هرگز آسوده مباد آن که نیاساید ازو
یک زمان شاد مباد آن که ازو ناشاد است
هرکه را چرخ به فرموده ی لطفش پرورد
باز هنگام غضب کردن او جلاد است
ای گرانمایه امیری که خیال تیغت
دل بدخواه ترا سلسله ی فولاد است
ز انتظار قدم عهد تو دایم ایام
چون عروسی ست که چشمش به ره داماد است
در جهان قاعده ی جود ازین پیش نبود
رسم احسان و کرم با کف تو همزاد است
کرم آموخته از ابر، ولی بهتر ازوست
دست فیاض تو شاگرد به از استاد است
گرهی از دل خصمت نتوانست گشود
ناخن تیر تو هرچند که از فولاد است
قدر تو خوانده مگر خاک در خود او را
که پر از باد فلک همچو دم حداد است
جوهر چهره ی شمشیر تو نقشی ست بر آب
گره دم سمندت گرهی بر باد است
سرورا! من که نسیم چمن فردوسم
دهر آیا ز چه از نکهت من ناشاد است
دایم از نسبت فرزندی من دارد عار
ذات من گرچه فلک را خلف اولاد است
به نسیم چمن فیض خودم کن مددی
که خزان با گل با غم به سر بیداد است
خاک در دیده ی بدخواه تو بادا دایم
در جهان تا اثر از آتش و آب و باد است
سلیم تهرانی