شود روشن، چراغی از چراغی
به بزم آرایی این تیره طبعان
عبث چون شمع می سوزم دماغی
گل از نظاره منع او نمی کرد
اگر می داشت بلبل چشم زاغی
ز شوق سرو قدی، چند نالان
روم چون آب از باغی به باغی؟
که یاد آرد سلیم از ما غریبان؟
نمیگیرد کس از عنقا سراغی
سلیم تهرانی