غبار راه تو بودیم، ازان عبیر شدیم
به خون خویش علم چرب کرده ایم چو شمع
که خود نخست ز خصمان به خود اسیر شدیم
چو صبح، برگ خزانی زنیم بر دستار
به نوبهار جوانی چنین که پیر شدیم
کنون خوش است که خوان سپهر بردارند
ز قرض پنجه کش آفتاب، سیر شدیم
شود سلیم درشتی ملایمت در عشق
حصیر آمده بودیم، چون حریر شدیم
سلیم تهرانی