چون رکابش کی گذارم دامن زین را ز دست
ای بهار عیش، می ریزد خزان از جلوه ات
چون حنا مگذار این رفتار رنگین را ز دست
حال درویشی چه می پرسی که گردد بینوا
همچو طنبور افکند گر کاسه چوبین را ز دست
بس که از برق تجلی سوخت گلشن را ز حسن
بوی دود آید چو آتشباز، گلچین را ز دست
می کند عیب و هنر شهرت ز غمازان سلیم
چون سخن داری، مده گوش سخنچین را ز دست
سلیم تهرانی