مرزها

مرزها

کاش آدم به بزرگیِ خودش پی ببرد
های ای مردم دیر!
من که در عرصه‏ی این تنگ
به تنگ آمده‌ام
تشنه‏ی خون زمانم
چه کنم؟

کاش آدم به بزرگی خودش پی ببرد
لحظه‌ها!
شومیِ خود را به من ابراز کنید
لحظه‎ها خوب برویید که من
بهر ماندن به تماشای شب و روز دگر خو نکنم
بهر آغازِ هزاران‌سرِ عمر
در کران‌خانه‏ی جان
مورِ اقدامِ پس‌اندازِ شما خواهم شد
می زنم راه به راه
راه به راه
به فراخای فراخوانِ فرازنده شدن
عاج در عاج علاجِ غمِ بودن دارم
کمرِ هوشِ دلِ خویش نبندم
چه کنم؟
نیستی پایه‎ی تمکین تعلق‌گری‌هاست
هست در هست بها می‌طلبم
از فراسوی بلندای نبودن به مرور
هیچ می‌پیچد و من خنده‌ زنان
می‌گذرم

کاش آدم به بزرگی خودش پی ببرد
کاش با حال در آینده رسید
روزی آید که حذر می‌رمد از کوچه‌ی خوف
این هزاران سرِ خون¬خوار شود رام نزول
این کهندژدژِ تکفیر تکاور دارد
خویش بایسته بکن
پله‌ها گر خم و پیچ‌اند تو پیچیده‌تری
تو سراپا همه اسرار و سُر و سربه¬سری
گیرم از قله‎ی مقصود صعود افتادم
های ای همت من!
همنوع من!
های ای مایه‎ی امید من!
ای هستی من!
باک در باک مرا باک شوید
پله در پله و پرواره و پرواز همیم
زیب در زیب ترا می‌زیبم
زیست در زیست مرا می‌زینی
مرزها کیفر نابودی ماست
مرزها معبد تزویر تغافل باشند
مرزها مایه‏ی تحقیر بشر می‌باشند

کاش آدم به بزرگی خودش پی ببرد
کاش آدم به بلندای دل خود برود
کاش آدم به خداگاه تفکر برسد
بایدم رفت جلو زین عقب‌آبادِ حقیر
ای پناه‌‌پوی جداگشته ز خود!
گُرز بر تارک تأخیر بکوب
خیز و از هرچه پناه است گذر

کاش آدم به بزرگی خودش پی ببرد
همه با دشنه‎ی مهر
گر جگرگاه تنفر ندریم
گر به ترویجِ یکی بودن خود دل ندهیم
گر مجسم به نگاه نایدمان صورت مهر
گر به رمزِ درِ میعاد موفق نشویم
گر به تسخیر زمان زل نزنیم
گر به هرسوی روانیم به جوهر نرسیم
خضرِ راهِ حذر و آز و عذابیم دریغ!

کاش آدم به بزرگی خودش پی ببرد
کاش همواره به دستوری خورشید رسید
کاش فرمانده‌گری کرد به شب
فارغ از رمز مکافات و مجازات قضا
کاش سرلشکر تقدیر شد و ماند همیش
کاش در حومه‎ی تغییر صدا کشت شود
کاش در کوی نیا
خیز و بیا سبز شود
کاش بنبست به باور نرسد
رود در رود درود آید و دم
کاش جاری شد و سر رفت به بالای جهان
کاش از هرچه موازیست گذشت
کاش از قاف ازل دید ابدهای ابد
تا که پیموده و پیموده نپیموده شده
کاش تا پای رسیدن به خودِ خویش نیالوده شده
راه در راه سفر کرد و سفر
کاش پیش آمد و پیش آمد و پیش آمد و پیش…

کاش آدم به بزرگی خودش پی ببرد
می‌توان رخنه به دریوزه¬گیِ عقل کشید
گر فضا نیست مهیا به زمین
پا به دروازه‎ی هستی دیگر می‌مانیم
لیک چون پیلتنی
جگر از سینه‎ی این دیو بیرون باید کرد
تا پگاه¬خیز شود مردمِ اندیشه‏ی ما

کاش آدم به بزرگی خودش پی ببرد
می‌لگد پای تقابل همه¬جا
ای گشن‎ارجِ گران‌کارِ سراسر بودن!
ای هماوردِ همابالِ ترددگر رنج!
ای همه ذات تو صورت شده تصویرِ بزرگ!
بنماییم حضور این همه ای کاش چه‌کار!
ای تو ترویجِ تواری‌گر روح!
دست بردار به ناپایی پایان شدنم
پرده در پرده افق می‌بینم
ای سراپا همه جوهر !
همه اوج
می‌شود تا به رسیدن نرسیم؟
آه! می¬ترسم
از ‌این پویه¬پناه¬پنداری
سر به منظورِ نظارت برسان
تن به درگاهِ تکامل بتکان
عشق در عشق سخن ساخته‌ام
از فرازای بیابانِ عدم کَی‌نَفَسم!
چیست ترسیم سیه‌سار نهایت شدن آی!
سایه در سایه نبذریم امید
نیست در نیست به پایان نرسیم
به درازا کشد و سر بشود
گفتمان من و ایمان و گمان و همه چیز
ای سراپا همه پر!
بال در باز تو وسعت داری
که به آن¬سوی رسیدن برسی

کاش آدم به بزرگی خودش پی ببرد
مرگ!
ای پیره‌زنِ زالِ زمان‌زارِ زوار!
در کمین خفته‌ترین سود به آدم شده‌ای
به سرانجامِ گشن‌رمزِ تو تدبیر کشند
تو چه ترکیب بسیطی!
تو چه موجود نهان در عجب‌آباد عجینی!
طرح تزویر ترا می‌کشد از نقشه‎ی جان!
روزی در بند بشر می‌آیی!
روزی بیچاره و ناکاره شوی!
ما به آن مطلقِ ‎مطلوب تمنا کردیم
ما از آن قایم ‌باالمحض شکوه یافته‌ایم
ما به این وعده‎ی موعود رسیدن داریم
ما به این وعده‎ی موعود رسیدن داریم
ما به این وعده‎ی موعود رسیدن داریم

هلال فرشیدورد

کابل: 1396
هلال فرشیدورد

Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *