مرا در پیش مردم دم به دم بیآب میسازد
مگر دارد کمینی بر دل بیدار من چشمت
که هر ساعت به نازی خویش را در خواب میسازد
سبب رنج و غمت شد راحت و عیش مرا، بنگر
که چون بیخانمانی را خدا اسباب میسازد
صبا چون با سر زلف تو دستآویز میگردد
ز غم جمعی پریشانحال را در تاب میسازد
خیالی را که میسوزد از آن لب وعدهٔ بوسی
که بیمار تب هجر تو را عنّاب میسازد
خیالی بخارایی