حرف و الفاظ است اعمال حیات
چون ز ربط مدعائی بسته شد
زندگانی مطلع برجسته شد
مدعا گردد اگر مهمیز ما
همچو صرصر می رود شبدیز ما
مدعا راز بقای زندگی
جمع سیماب قوای زندگی
چون حیات از مقصدی محرم شود
ضابط اسباب این عالم شود
خویشتن را تابع مقصد کند
بهر او چیند گزیند رد کند
نا خدا را یم روی از ساحل است
اختیار جاده ها از منزل است
بر دل پروانه داغ از ذوق سوز
طوف او گرد چراغ از ذوق سوز
قیس اگر آواره در صحراستی
مدعایش محمل لیلاستی
تا بود شهر آشنا لیلای ما
بر نمی خیزد به صحرا پای ما
همچو جان مقصود پنهان در عمل
کیف و کم از وی پذیرد هر عمل
گردش خونی که در رگهای ماست
تیز از سعی حصول مدعاست
از تف او خویش را سوزد حیات
آتشی چون لاله اندوزد حیات
مدعا مضراب ساز همت است
مرکزی کو جاذب هر قوت است
دست و پای قوم را جنباند او
یک نظر صد چشم را گرداند او
شاهد مقصود را دیوانه شو
طائف این شمع چون پروانه شو
خوش نوائی نغمه ساز قم زد است
زخمهٔ معنی بر ابریشم زد است
تا کشد خار از کف پا ره سپر
می شود پوشیده محمل از نظر
گر بقدر یک نفس غافل شدی
دور صد فرسنگ از منزل شدی
این کهن پیکر که عالم نام اوست
ز امتزاج امهات اندام اوست
صد نیستان کاشت تا یک ناله رست
صد چمن خون کرد تا یک لاله رست
نقشها آورد و افکند و شکست
تا به لوح زندگی نقش تو بست
ناله ها در کشت جان کاریده است
تا نوای یک اذان بالیده است
مدتی پیکار با احرار داشت
با خداوندان باطل کار داشت
تخم ایمان آخر اندر گل نشاند
با زبانت کلمهٔ توحید خواند
نقطهٔ ادوار عالم لااله
انتهای کار عالم لااله
چرخ را از زور او گردندگی
مهر را پایندگی رخشندگی
بحر گوهر آفرید از تاب او
موج در دریا تپید از تاب او
خاک از موج نسیمش گل شود
مشت پر از سوز او بلبل شود
شعله در رگهای تاک از سوز او
خاک مینا تابناک از سوز او
نغمه هایش خفته در ساز وجود
جویدت ای زخمه ور ساز وجود
صد نوا داری چو خون در تن روان
خیز و مضرابی بتار او رسان
زانکه در تکبیر راز بود تست
حفظ و نشر لااله مقصود تست
تا نخیزد بانگ حق از عالمی
گر مسلمانی نیاسائی دمی
می ندانی آیه ام الکتاب
امت عادل ترا آمد خطاب
آب و تاب چهره ایام تو
در جهان شاهد علی الاقوام تو
نکته سنجان را صلای عام ده
از علوم امئی پیغام ده
امیی پاک از هوی گفتار او
شرح رمز ماغوی گفتار او
تا بدست آورد نبض کائنات
وانمود اسرار تقویم حیات
از قبای لاله های این چمن
پاک شست آلودگیهای کهن
در جهان وابستهٔ دینش حیات
نیست ممکن جز به آئینش حیات
ای که میداری کتابش در بغل
تیز تر نه پا به میدان عمل
فکر انسان بت پرستی بت گری
هر زمان در جستجوی پیکری
باز طرح آزری انداخت است
تازه تر پروردگاری ساخت است
کاید از خون ریختن اندر طرب
نام او رنگ است و هم ملک و نسب
آدمیت کشته شد چون گوسفند
پیش پای این بت ناارجمند
ای که خوردستی ز مینای خلیل
گرمی خونت ز صهبای خلیل
برسر این باطل حق پیرهن
تیغ «لا موجود الا هو» بزن
جلوه در تاریکی ایام کن
آنچه بر تو کامل آمد عام کن
لرزم از شرم تو چون روز شمار
پرسدت آن آبروی روزگار
حرف حق از حضرت ما برده ئی
پس چرا با دیگران نسپرده ئی
حضرت علامه محمد اقبال رح