بر دلِ دشتِ تشنه از باران، غنچه هایِ پُر از امید، تکید
شبِ دیجور مانده است و مرا، غمِ مرموزِ زندگی گوید:
“خوب شد بر زمینِ سرخ از خون، سینهٔ ابر ها تپید، تکید!”
به خیالت نشسته بودم من، زیرِ پاغنده هایِ پنبهٔ ابر
گفتی:” ایهای آسمان غم داشت، از دلش چون زرِ سفید، تکید!”
گفتمت:[ها از آسمانِ غمین، قسمتِ ما که بود باریدن
این همه سالهایِ درد آگین، سوگ شد، غصه شد، رسید، تکید!”
جنگ بود چارسوی، رگباران، چون گلِ آذرخش می رخشید
به دلِ خویش با خودم گفتم:” از شبِ جنگ کی نوید، تکید!؟”
آسمان دشمن است و این سالان، هر قدر داشت ابر، باران را
گریه پرداختِ شان، به خانهٔ ما، غصه آلوده و پلید، تکید]
خواب بودم، سپیده را دیدم، که ستاده است با دلِ خونین
یک نفس گل زد از افق، از شرق، ناگهان پیشِ رو دمید، تکید
این چه تاریخِ رنجناکی بود، بهرِ ما رنج و درد بخشیدند
دوزخِ سرنوشت ما را نیز، در شبی پر زِگرد بخشیدند
فَوَران می زند ز سینهٔ خاک، چار سو دیو و تیره گی هایش
تا بسوزد مرا، تورا هر آن، دامنِ فکر و خیره گی هایش
هان! کی گفته ست شب بماند دیر، تیره گی روز را در آرد زیر!؟
زود باشد که آفتاب دمد، تا سحرگه ببینمت خوش و سیر!
در دلت باوری نرویانی، که در انبوهِ رنج وتوفانها
مرده در سینه ام دگر عشقت، گشته است آستانِ ویران ها
عشق این جانِ خسته را دَر داد، تا در آن شاد و روشنا باشی
با در و بام و سقف خانهٔ جان، همدمِ راز و آشنا باشی!
محمد اسحق فایز
۷ جدی ۱۳۹۹
کابل