برخیز مادر! _ زنده گی دارِ پریشانیست!
بی تو تمامِ زنده گی بازارِ ویرانیست!
بر خیز مادر این سخن با غصه می گویم:
_ “تنهایِ مان مگذار، دریا سخت توفانیست!”
ماهی در آبش تشنه مانده ما به رویِ خاک
فریادِ مان از وفرتِ قحطی و بی نانیست!
نانی اگر جاییست رویِ سفره یی از خون
رنگین شده گویی ز حلقِ سرخِ قربانیست
خون ریختن، در این غمستان، نازنین مادر
از چه چنین سودایِ بی پایان و ارزانیست؟
برخیز مادر کودکت دیریست در هر سوی
کفشی ندارد، پیگرش معنایِ عریانیست
از ناامیدی هایِ بسیارش ببین، داغی
از خون و قیرِ شب نشان، بر رویِ پیشنانیست!
برخیز مادر دست ها مان گیر و بالا کن
کی وقت رفتن ها و کی از روی گردانیست!
برخیز مادر در گلویِ ما گره بغضیست
برگو کجا صحرایِ این فریادِ زندانیست!
از چنگ اینِ بغضِ سیه، ما را خلاصی دِه
زندانِ چیغِ ما مگر این جا فراوانیست؟
از دست و پایِ ما رها کن بندِ خاموشی
آخر ببین که کودکی فصلِ دبستانیست!
حالا بساطِ شومِ شب گر چیده نتوانیم
خود وحشتست و گونهٔ از فتنه پوشانیست!
بر خیز مادر کاین وطن در خون و در آتش
غمخانۀ آشوب و جنگ و نابسامانیست!
دردی که ما را می کشد هردم، به سختی ها
سوگند می گویم که دردِ نامسلمانیست!
هر سو که دامی پای بندِ ما کند، آری
از کارگاهِ فتنه است و دامِ شیطانیست!
بر خیز مادر ناتوانِ ما چنین مگذار
کِی گفته این آزار آخر، رنجِ پایانیست؟
گرچه من از آوایِ خونینِ شفق خواندم
دیشب که:”شب، آبستنِ یک صبحِ نورانیست!”
برخیز و حجم تیرهٔ شب را تکانی دِه
با تیره گی ماندن نشستن در گرانجانیست
تا با فشارِ دستهایت -روشنی گستر
خواند که گاهِ پرتو افشانی و رخشانیست!
داند که این شب، باید اکنون شعله ور گردد
داند که بعدِ هر شبی، صبحِ فروزانیست!
برخیز مادر کارِ فرزندانِ بیدارت
هر چند رویِ دامنت هردم نگهبانیست!
باید برایِ نسلِ فردا ها بفهمانی
گر از رگانِ ما کنون خون در گل افشانیست –
– این رودبارِ سرخ فردا می نماید که:
“دامانِ پاکِ میهنت سبز و گلستانیست!”
محمد اسحق فایز
۴ حوت ۱۳۹۹
کابل