این کورگره از چه دگر وا شدنی نیست
دردی که مرا هست ازین محنتِ ایام
بی دارویِ دیدار مداوا شدنی نیست
دلداده گی ام داد به تو الفتِ چندان
کاندر دلِ گردونِ خدا، جا شدنی نیست
یک عمر شد از گوشهٔ این سینهٔ سوزان
عشقِ تو نشسته ست و بیجا شدنی نیست
این شب، چه درازست، چو قرنست مگر، که
در یادِ تو بیدارم و فردا شدنی نیست؟
چشمم به ره صبحِ قیامت به نظاره
دادارِ منا! کو؟ زچه برپا شدنی نیست؟
دردت چو دل آزار فتاده ست به جانم
دستت ز چه رو دستِ مسیحا شدنی نیست؟
محمد اسحق فایز
۱۴ سنبله ۱۴۰۱
کابل