کمی ستاره و مهتاب و کهکشان بخرم
دلم ز دقیِ این تنگنا پریشان است
برایِ بال و پرم سقف و آشیان بخرم
خدا اگر که کند مرحمت، ز عمر فروش
کمی جوانی از آن پیرِ مهربان بخرم
مرا نمانده نمودی ز فصل و سال و زمان
بهار اگر که فروشد ز دیگران بخرم
گلویِ تنگِ من از بغض پر شده ست، کمی
گلوی تازه به این بغضِ بیکران بخرم
برایِ خویش که تنها رها شدم در خویش
ز آستانهٔ تاریخ، قهرمان بخرم
تهیست دستِ من ای روزگار! امانم ده
که این متاع ز بازار، رایگان بخرم
نمانده است دگر عشق از کجا آخر
که پر کنم دل و اندوهِ جاودان بخرم
برایِ مردمِ آواره ام به گردِ جهان
پناهگاه و بر آن سبز سایبان بخرم
برایِ گفتنِ اندوهِ خود چو شعرم نیست
ز واژه گانِ نفیسِ لبت زبان بخرم
گمانِ من که درین غربتِ درونم مرد
زژرفِ ذهنِ تو ای نازنین گمان بخرم
مرا جفایِ زمان بلع می کند، بگذار
که از صفایِ نیستانیان، فغان بخرم
یک عمر کودکِ در اندرونِ من غم دید
ز چوکِ جاده برایش گُدی پران بخرم
دلم در آتشِ چل ساله جنگ پیر شده
بیا که از نگه ات بینشِ جوان بخرم
کسی زبانِ مرا هیچ گاه فهم نکرد
به این خلایقِ بیگانه ترجمان بخرم
بخواب دیدم و گفتی:” بیا بریم غربت
که از جهانِ دگر، دیگرت جهان بخرم!”
شنیدی ام که به گوشت به گریه نالیدم:
“رها کنم چو وطن را، وطن چه سان بخرم”
محمد اسحق فایز
۴ حوت ۱۴۰۰
کابل