مرغِ اندوهم که کوی و آشیانم دَر گرفته

مرغِ اندوهم که کوی و آشیانم دَر گرفته
شعله ها از جسم و جان ها، تاب برده، پَر گرفته

آسمان دلتنگ و دودی، مثلِ شامِ غمگنانه
بر درِ مغرب تکیده، غربتی را سر گرفته

بادِ هول انگیز و سردی، فصل ها را خاک کرده
“عاطفه” بر مرگِ گل ها، باز چشمِ تر گرفته

باغبان بدبختی اش را می زند بر سر دو دسته
تا که دیده نخل و بارش خرمنِ آ…ذر گرفته

شب ستاده پشتِ بامم، همرکابِ بادِ وحشت
زآخشیج گرد و ظلمت، کشورم در بر گرفته

شهر در دلهره هایِ شروندان سرد و غمگین
جغد بر ویرانهٔ دور، شوم، سازِ شر گرفته

آفتاب حیران ستاده، کز کجا صبحی دمد، چون
دود و شب، دیو و سیاهی تارَک خا…ور گرفته

مرغَ اندوه ام که در انبوهَ آتشسارِ سوزان
سرنوشتم در حریقِ سال ها سن…گر گرفته

من صدایت را شنیدم، گفتی:”بادِ سردِ غران –
– گیسوانم را پریشان کرده، موهام جر گرفته!”

سالها شد می هراسم زینکه غربت – این هیولا
پشتِ دریا برده دورت، بر رخم خن…جر گرفته

لحظهٔ خامش عزیزم، تیغِ شب را غچ غچِ خون
دست هایِ دینمداران، با دلِ کا…فر گرفته

کو نشانی از سپیده؟ کو نمودی از فلق ها؟
شب، برایِ ماندگاری، از کَی این با…ور گرفته!”

در من امیدیست اما، زود ها در یک پگاهی:
– “گویمت آغوش بکشا، جان زقحطی دَر گرفته!”

محمد اسحق فایز

۱۳ دلو ۱۳۹۹
کابل

Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *