پایان بده ای دوست به اما و اگر ها
آزرده نشینی چقدر دردِ دلت داد
از سینه بکش مخمصۀ دودِ گذرها
زندانیِ یک عمر پریشانی و دردیم
تا کی نشکوفد رخِ تو پیشِ نظر ها
سرمایۀ دوری همه جا وحشت و داغ است
دستی بنوازید به بکشودنِ دَر ها
تا عقده به دل مانده گره، اشک نریخته
از چشم تو بر دامن من خیل گهر ها
سرمایۀ عمرِ همه گی نیست جز این دم
حیف است که این لحظه بسوزد ز شرر ها
از قاف جگر سوز جدایی، بخرام زود
یک شب به برم، با همه معنا و هنر ها
محمد اسحق فایز
آزرده هستم ولی این را هم خوب میدانم که حیف است این عمر کوتاه پریشان گذر کند و آزرده گی ها بمانند، حیف است حیف:
29 اسد 1393-کابل