چون بیابان کوچه هایش پر ز مشکِ سوده ماند
سنبل از موهایِ تو تا ریخت بر دامانِ شب
آسمان تکوینِ دیگر یافت و نا آسوده ماند
چشمه، چشمه رویِ زانوهایِ تو بارید، چشم
آنقدر تا مردمش را چشمه سار افزوده ماند
آرزویِ چشم بازی بر دلِ آیینه، ریخت
آه و حسرت ساخت بر رخ، دیده ی نغنوده ماند
تا سحر، خوابی چنین میدیدم عشق آواز داد:
-“خوابِ خوش دیدی ولیکن راه ناپیموده ماند”
محمد اسحق فایز
۱۷ حمل ۱۴۰۲
کابل