-نیروی استقامت فردای آفتاب-
در غربتِ غریبِ غمآلود بیکسی، از هیچ این زمانهی زنگی نشانهگیر
در جان من بتاب و شتابان کن آب و خواب
ای شعر، ای در زمین نشستهپریشان از آسمان، آمابیاده باش
جان بستهکن به دولتِ فریاد و دم نگیر
فریاد رستمانهی خود دستِکم نگیر
شب را و روز را و زمان و زمانه را بیتوته کن بیتوته کن
پرواز بیشبانه بیاموز و غصه را در خاک لوته کن
برخیز!
ای شعر، ای تازیانهگمشده برگرد جاننریز
دلسوگ در تکدر آن گردباد خون غم میخورد سرت
اینجا برای تو، میجوشد از حرارت سرخ بلند مرگ، جان برادرت
ای شعر!
ای درد، ای جانِ جاودانِ جوانمرد سر به دار
یادت بلند در دل این روزگار زرد
سوگی که در اناالحق منشور سوفزای بر تارک زمانهی پیروزپورِ شُوم
در کاخ استوارِ زبان نیای من، برپا نشسته بر صدفِ جام جان تو
یادم نمیرود، یادم نمیرود، یادم نمیرود…
ای شعر!
میبینیام به دیدهی صد دربه در که من
پس میزنم که در پس این پرده کیست چیست؟
میبینم از هزارهی آشوبِ انتظار، هنگامهی سکوت
در بر گرفته میکشد آوا به سوی ما
کس نیست نیست نیست…
ای شعر، ای شرافت آواز آشنا میبینیام که باز نمیبینیام چرا
در یاد تو صلابت تاریخ راستی میتابد از یقین!
دستم بگیر و از تهِ این آسمان پست، بیرون بزن مرا که نفس در نفس دلم، خونصخره میخورد
ای شعر، ای جان بیقرار!
بر خیز،
جان را برای آفت امروز کن سپر
باخون خود سلامت آینده را بخر
هلال فرشیدورد
۱۸ فروردین ۱۴۰۱
تهران