خودت بفهم که حالم بد است و تب دارم
فقط بگو لقب «شاعری» به من ندهند
بگو که من دلِ خونی از این لقب دارم!
و بی تو اینهمه شعری که هیچ میارزند
و بی تو دفتر شعری که بیسبب دارم…
ببین به چشم خودت، بی تو سرد و متروک است
همیشه خانهی عشقی که آن عقب دارم
تو چند ساله شدی؟ آه… چند ساله شدم؟
کجا دگر خبر از سال و ماه و شب دارم؟
بیا و این دم آخر کنار چشمم باش
مباد بی تو بمیرم… چقدر تب دارم!
نجمه زارع