نگاه کردمت و چشم بست در من شب
شکست بغض بزرگم، شکست در من شب
«شب است، در همه دنیا شب است، در من شب
مرا بگیر چنان جفت خویش لب بر لب»
مرا که ترسیده توی خانهی ارواح
بگیر دست مرا توی این سیاهِ سیاه
بهجز ادامهی این عشق، هیچ چیز نخواه
«جلو نرو که به پایان نمیرسد این راه
کدام خاطره ماندهست؟ برنگرد عقب!»
.
پریده است پرنده فقط به قصد سقوط
گسستن کلمات از هم و خطای خطوط
مدام زندگیِ مستِ گیجِ در هپروت
«چقدر قرص مسکّن؟ چقدر مُهر سکوت؟
رسیده درد به عمقِ… به عمقِ عمقِ عصب»
کدام وسوسه در مغزِ گورکن پیچید؟
که زندگیِ مرا داخلِ کفن پیچید
چگونه عطر تو در لحظههای زن پیچید؟
«کدام آتشِ عاشق به روح من پیچید؟
که سوخت پیرهن خوابهای من از تب»
نگاه کردنِ به درّه، اوجِ «خوشبینی» ست!!
گلوی جاده پر از بغضهای سنگینی ست
که میشود برسم به… که تا تو راهی نیست
«که در میان دلم بچّهموش غمگینی ست
که فکر میکند این روزها به تو اغلب»
به ترسهای تو و قولهای تا ابدِ…
رها شدن وسطِ دستهای نابلدِ…
پناهگاه من از روزهای خوابزده
«که چشمهای سیاهِ قشنگِ خیسِ بدِ…
که عاشقت شده بودم خلاصهی مطلب»
.
فاطمه اختصاری
پ.ن: مسمط تضمینی از غزلی از سید مهدی موسوی