ای ساکِ بسته‌ی سفر از رؤیا

ای ساکِ بسته‌ی سفر از رؤیا
موهای خیسِ شعله‌ور از رؤیا!
ای اسبِ شاخدارتر از رؤیا
من جز تو هیچ‌چیز نمی‌دانم

شب‌ها صدای زنگ، برای تو
دنیای هفت‌رنگ برای تو
این «نروژ» قشنگ! برای تو
من کوچه‌های ابریِ «تهرانم»

عادت کنم به سردیِ شب باید!
دلداری‌ام نده که اگر… شاید…
در قطب، آفتاب نمی‌آید
هر چار فصل سال، زمستانم!

تو یک فرشته‌ای تهِ رؤیاهات
من شکّ بی‌نیازتر از اثبات
تو شوق بچّه موقع تعطیلات
من ترس‌های توی دبستانم

بغضی نشسته در سرِ من امشب
از لابه‌لای خنده‌ی تو بر لب
یعنی کدام آدمِ لامذهب
آزار داده است تو را جانم؟!

بگذار رنج و مشکل او باشم
احساس ترس، در دل او باشم
بگذار تا که قاتل او باشم!
من سال‌هاست داخل زندانم!!

هر عاشقی اگر که مردّد شد
هر قدر که زمین و زمان بد شد
هرگز نبوده است و نخواهد شد
یک لحظه حس کنم که پشیمانم

من آخرین مسافر تو هستم
تنها رفیق شاعر تو هستم!
که تا ابد به خاطر تو هستم
گرچه زیاد زنده نمی‌مانم…

سید مهدی موسوی

Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *