برای مرگ خیالم چهقدر راحت بود
برای دیدن بیستوچهار سالگیات
زمان در آینه بیستوچهار ساعت بود
زمان در آینه یک جویبار نرگس بود
زنی که قرص مسکن نخورده بیحس بود
ستاره بود، سحر بود، ماه مجلس بود
زمان در آینه دیدار بود، حیرت بود
بخند هی گل سرخم، گل بهارآمیز
که کرده عطر تو سیارهی مرا لبریز
بخند دسته گل مهربان در آن سوی میز
که باورم شود این خواب واقعیت بود
نگاه کردم و گفتم: هنوز بیداری؟
و همزمان دل من گفت: دوستم داری؟
برای اینکه بگویی فقط به من آری
که باورم شود این عشق یک حقیقت بود
سفر به خیر نگفتی مگر عزیزترین؟
کجای قصهی ما دست خورده است؟ ببین
مگر عوض شده این فیلمنامهی غمگین؟
دوباره آمدنت کی در این روایت بود؟
زن همیشه، گل صورتی، شکوفهی سیب
دوباره دیدنت ای جان در این جهان غریب
برای غربت روحم عجیب بود، عجیب
ببین که راوی خاموش این حکایت بود
دلی که بعد سفر با تو گفت برگردی
برای اینکه بمانی به خاطر مردی
که در غروب رسیدی و عاشقش کردی
غروب بود، تن ماه در بدایت بود
زمان در آینه روح مسافرم آمد
زمان در آینه بانوی شاعرم آمد
زمان در آینه شعری به خاطرم آمد
زمان در آینه اندوه بود، حسرت بود
زمان در آینه یک شعر بر لب من بود
زمان در آینه یک زن مخاطب من بود
کسی درون لباس مرتب من بود
زنی به جای من انگار گرم صحبت بود
سحر تو یک زن جادویی جوان هستی
تو مثل آب در آیینهها روان هستی
بدون اینکه بخواهی تو مهربان هستی
تو مهربان شدنت هم بدون علت بود
بگو بمیر، بمیرم، تو همچنان هستی
بگو نباش، نباشم، تو جاودان هستی
مرا بکش به خدا، جان جان جان هستی
مرا نخواستنت آخر رفاقت بود
مرا نخواستی اما هنوز میخواهم
مرا نخواستنت را، چهقدر خودخواهم
مرا ببخش، من آن زائرم که گمراهم
بمان و فرض کن امشب، شب زیارت بود
من این غریبهی غمگین که روبهروی توام
من این جواهر آبی که بر گلوی توام
من آرزوی توام، چون در آرزوی توام
وگرنه این همه عاشق شدن خیانت بود
هزار گنج غزل، اشک، گل، طلا، رویا
قبول کن که مرا باختی عزیزم یا
من اعتراف کنم عاشقی در این دنیا
شکست خوردهترین شیوهی تجارت بود
زمان در آینه تبریک بود پیشاپیش
عروس سفرهی این شاهزادهی درویش
زنی که وا شدن گیسوان زیتونیش
طلوع مزرعههای بزرگ ذرت بود
درون کافه سحر شد، رسید شب تا روز
و گفتگوی من و تو ادامه داشت هنوز
ببین برای چه فردا نمیشود دیروز؟
زمان در آینه مشغول استراحت بود
مرا ببخش، من عاشق آخرین مردم
از آخرین زن افسانه بر نمیگردم
و زن به آینه برگشت، من سفر کردم
سفر شروع غزلهای بینهایت بود
سعید میرزایی