رسيدن از سر اين عشق هم پريد و گذشت

رسيدن از سر اين عشق هم پريد و گذشت
تمام دفترش آوار شد… شنيد و گذشت

به فکر خلق خودش بود، سبز و شورانگيز
تو را برای دل خويش آفريد و گذشت

گذشتی و نفسش تازه شد… بهار رسيد
بهار را ته چشمان تو کشيد و گذشت

گذشت هر که از اين قصّه، تازه شد غم او
نديد هيچ کسی مثل تو، نديد و گذشت

چقدر آدم عاشق شبيه او ديدی؟
تو را مقابل چشمان خويش ديد و گذشت!!

خيال راحت تو ارزش جهان را داشت
که از تو قدر نگاهی قشنگ، چيد و گذشت

در اينکه عاشق خوبی نبوده حرفی نيست!
ولی به خاطر تو از خودش بريد و گذشت…

کلاغ خسته به پايان قصّه‌اش نرسيد
هميشه در نرسيدن به تو رسيد و… گذشت!

امیر‌ سیاوش‌ مرزبان

Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *