پوشيده است شال غمش را چو پيرهن
از بين پوستهاى تن استخوانىاش
بيرون كشيده است كسی را به نام من
هر شب به زير هالهی از درد و انفجار
مُردست روى بستر خود سرد و بىكفن
ميسوزد و تو گويی كه انبار كردهاند
در چشمهای بیرمقش دانههای شن
آنقدر پُر شدست كه جایی نمانده است
لبريز کرده است سكوتش لب و دهن
بیهوده مانده دست دعايش به آسمان
مانند پنجههای درختانِ در چمن
هر روز بخيه میزند و پينه میكند
روحى كه درد دارد و میخواهد از بدن…
بايد شكست پنجره هاى خيال را
تا كه پَرد پرندهى زيبای بیوطن
پرنيان صديقيان