که همچو سرو بلندش هزار دستان است
درون پرده رخ او هزار سینه بسوخت
نعوذ بالله از آن آتشی که پنهان است
بر آستان نو تنها نه اشک غلطف و بس
به خون و خاک سرو دیده نیز غلطان است
ز گریه بر سر مردم یقین که خانه چشم
فرو رود شب هجران ز بس که باران است
اگر شکست ز نیرت به دیده پیکانی
نهاده دیده دیگر برای تاوان است
چو از لب تو حدیثی به گوش جان برسید
دلم ز دست برفت و حدیث بر جان است
ز شوق روی تو ذوقی است در حدیث کمال
چو عندلیب که از شوق گل خوش الحان است
کمال خجندی