گریههای تلخ من بینی و لب شیرین کنی
چون هلاک جان خود خواهم به زاری و دعا
ناشنیده آرزو در زیر لب آمین کنی
گفته ای جانت به کام دل رسانم یا به لب
آن نخواهی کرد هرگز دانم اما این کنی
از گل روی توام رنگی جز این حاصل نشد
کز سرشک ارغوانی چهرهام رنگین کنی
سر به تاج سلطنت دیگر فرو ناید مرا
گر همه عمر التفاتی با من مسکین کنی
ای دل اول آستین از عقل و دست از جان فشان
گر ز خامی پنجه با آن ساعد سیمین کنی
جنت الفردوس بنمایند در خوابت کمال
گر شبی خاک در آن ماه را بالین کنی
کمال خجندی