سحری است که از سیمبران نقد روان برد
زلف تو که روز سهم در نظر آورد
هوش از سرو آرام و قرار از دل و جان برد
بالای ترا دل بگمان سرو سهی خواند
احسنت زهی دل که چنین راست گمان برد
بر لعل لبت جان ز سر شرق فشاندن
سهل است ولی زیره به کرمان نتوان برد
میرفت بدریای غمش کشتی عمرم
نا عاقبت کار فراقش به کران برد
گفتم که ز مسجد نروم سوی خرابات
زنجیر سر زلف توأم موی کشان برد
تا زلف چو چوگان و زنار فروبست
بند کمرت گوی لطافت ز میان برد
فریاد بر آمد ز همه خلق به بکبار
هر جا که دل خسته ز زلف تو فغان برد
لطف غزلیات کمال است که او را
آوازه حسن تو در اطراف جهان برد
کمال خجندی