قامتت شاهد عدل است که می گویم راست
سرو بالات چرا سایه ز ما باز گرفت
اری این نیز هم از طالع شوریده ماست
چین ابروی تو دیدم شدم آشفته چو زلف
عین لطفی تو تاب عتاب تو کراست
خواستم رفت از این ملک بکلی لیکن
باز گردیدم از آن عزم چو مقصود اینجاست
کمترین بند، غربت زده مسکین را
خود پرستی که چه حال است و در این شهر کجاست
از شفاخانه احسان تر از بهر نجات
خستگان را طمع مرهم و امید دواست
حرمت حرقت خود گرچه نهان میدارم
باردار زاشک عنابی و از چهره زردم پیداست
شمع و من دوش به هم سوز درون می گفتیم
شمع را اشک روان بود و مرا جان می کاست
من نه امروز به مهر تو مقید شده ام
که ز روز ازلم داعیه عشق تو خاست
بندم از تست گشایش ز نو میباید جست
دردم از تست دوا هم ز نو می باید خواست
با که گویم بجز از بار گرم درد دلی ست
وز که جویم بجز از دوست مرادی که مراست
هست انواع پریشانی و درد دل و نیست
هیچ در دست من خسته دوانی که رواست
خاک راه توام ای خاک درت تاج سرم
تاجدار است کمال ارچه تهیدست و گداست
کمال خجندی