باز این چه فتنههاست که انگیز میکنی
دلهای ما نخست به تاراج میبری
وآنگه اسپر زلف دلاویز میکنی
گر خون چکانی از دل عاشق کراست جنگ
شاهی به قلب رفته و خونریز میکنی
در بحر دیده آب کجا ایستد ز حوش
زینسان که آتش دل ما نیز میکنی
خواب شبان مبند به چشمم دگر خیال
چون همدم به آه سحرخیز میکنی
از خون ما چه توبه دهی چشم مست را
از باده حلال چه پرهیز میکنی
شهر سرای چون دلت آشفته شد کمال
وقتست اگر عزیمت تبریز میکنی
کمال خجندی