ولی گرفتهام آن را به چنگ و دندانم
برای مردن خود ساده اشک میریزم
برای زندهگیام ساده شعر میخوانم
نه پای رفتن مرگم، نه دست زندهگیام
درون بررخ بودن، چه تلخ پنهانم
منم که خون خودم را به بادها دادم
در این معامله پنداشتم که انسانم
تو ای کسی که دلت را به پای من بستی
نماندهام به خودم، با تو هم نمیمانم
که دست زندهگی عمریست بر گلوی من است
و من گرفتهام آن را به چنگ و دندانم!
تمنا توانگر