در دستان تمام زنان دیدم و لرزیدم
چون شاخه گل سرخی که برای من آوردی
و تمام جهان پر از گل شد
تو قوانین سادهیی داری که برای هرکس میبخشی
گاهی از اینکه هرکس میشوم؛ دلم میگیرد
خودت را به تمام آدمها تقسیم کردی
بی آنکه ذرهیی از من اجازه بگیری
بیآنکه لحظهیی فکر کنی که مال منی
مرا ببخش
مرا ببخش
صاحب دریا بودن هر دلی را وسوسه میکند
چه ناگزیری چه ناگزیری
که در انحصار منی
چه ناگزیرم که نتوانستم تو را در انحصار خود آورم
ای ماهی لغزان
که از دریا گرفته بودمت
ولی تو دریا دل بودی
خودت را قطره قطره به دریا بخشیدی
یکروز از دست من سُر خوردی و افتادی
تمنا توانگر