چشم بستی و ناگهان شب شد، قطع شد برق های نصف جهان
تا که لبخند بر لب تو شکفت همه ی فصل ها، بهار شدند
آه سردت ولی عجیب انداخت لرزه بر برج های تابستان
تا که تو پلک پلک پلک زدی کوه ها پنبه پنبه پنبه شدند
سوی من اندکی نگاه کن و مثل این پنبه ها مرا بتکان
نامت از یاد من نخواهد رفت گفته ام از تو، از تو خواهم گفت!
تا نبُرّد کسی زبان مرا تا نروید به مغز من سرطان
چه کسی درک میکند چه کسی دلِ خفّاش اگر گرفته شود
هیجان، بعد روزها خفقان…خفقان، بعد روزها هیجان…
خواب میبینمت نه! بیدارم، در جهانی که تنگ و تاریک است
باز افتاده ایم مثل دو نعش بین یک قبر، بین یک زندان
سهراب سیرت