سر سفرهات چه بود آن غمِ ناگهان که خوردم؟
دو سه لقمه زهرِ جان شد، دو سه لقمه نان که خوردم
سر سفرهات دل من دو سه تکّه بین بشقاب
جگرم چه لالهگون بود و چه خونچکان که خوردم
سر سفرهات چه گفتی؟ دهن تو بوی خون داد
سم و زخم بود و نفرین همه از زبان که خوردم
سر سفرهات ندیدی که به کاسهٔ سر خود –
دو سه لقمه مغز خود را به چه جبرِ جان که خوردم؟
به سگی که خورده سوزن خود لطف یک شکنجه است
تو به پیش من نهادی اگر استخوان که خوردم
به سرت قسم! که دیگر سر سفرهات نیایم
چه شد اینچنین شکستم قسمی چنان که خوردم
سر سفره چیده بودی همه داستان ما را
چه شکستهای تلخی منِ قهرمان که خوردم
همه چیز سرنگون شد متوجهاش نبودم
شدم از زمین رها و به صد آسمان که خوردم
غم جنگ و زهر غربت، غم برنگشتن از غم
چه گران تمام شد آن غمِ رایگان که خوردم
–
سر سفره میزبانم شب و روز زندگی بود
چه فریبهای گرمی شب و روز از آن که خوردم
سهراب سیرت