برگ ریزان

برگ ریزان

خزان رسید و سراپای بوستان گرفت
بهار رفت و دُعائی ز باغبان گرفت
گره ببست دم اندر گلوی مرغ سرور
صبا تبسم زیبا ز غنچگان گرفت
دگر به سایۀ بید و کنار آب روان
نمیتوان قدح می ز مهوشان گرفت
نمیتوان که چو ساغر کنم بناز بُلند
بلندنام عزیزان و دوستان گرفت
زمانه سوخت هر آن شاخ را که مرغ بر آن
ز شورِ نغمۀ آزاد آشیان گرفت
اسیر گردد اگر مرغ، نغمه آزاد است
قفس کی گفت تواند رهِ فغان گرفت
بدوری تو زمان سخت آزمونم کرد
به رنج زندگیم سخت امتحان گرفت
هرآنچه داد جوانی بدان فریب مرا
رسید پیری و آن را یگان یگان گرفت
سخن بلند شد از مطلعی که در مقطع
گرفت نام تو پژواک و آسمان گرفت.

عبدالرحمن پژواک

Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *