با شکل و آن شمایل خوش ریخت روزگار
بسیار گل به گردنم آویخت روز گار
نی تاج کاغذین به سرم زد نه دست مهر
تا بود خاک غم به سرم ریخت روزگار
بر فرقم آسیا شد و بی وقفه چرخ خورد
غربال گونه خاک مرا بیخت روزگار
تندیسة اگر نه از آهن و آهک است
با روح من چه شد که نیامیخت روزگار؟
جانم! به غیر وسوسه چیزی دگر نبود
تنها حسی که در تو بر انگیخت روز گار
اسدالله عفیف باختری