از شکار خسروی آن آفتاب خسروان
آسمان داد و همت ، آفتاب تاج و تخت
نور جان میر جغری ، شمع شاه الب ارسلان
مفخر سلجوقیان ، شمشیر میرالمؤمنین
شمس دولت ، زین ملت ، کهف امت ، شه طغان
خون و آتش در بلارگ ، زهر و باد اندر خدنگ
کوه و گردون در جنیبت ، ابر و دریا در سنان
نوک زوبین خسته اندر نافۀ آهوی مشک
زهر پیکان رانده اندر زهرۀ شیر ژیان
هر که او نخجیرگاه خسرو ایران بدید
از شگفتی های عالم نیست طبعش را بیان
بر سپهر کوه پیکر هر طرف پر گنده بود
لالۀ شمشاد پوش و گلبن پروین نشان
جعدشان بر سوسن سیمین فکنده عودتر
زلفشان بر لالۀ رنگین نهاده ضیمران
آهوان خیمگی هر ساعتی بر کوه و دشت
بر کشیدندی بروی شیر گردنکش فغان
خاک چون اشکال اقلیدس شد از شاخ گوزن
در بر هر شکل حرفی از خدنگ جان ستان
چنگ باز اندر هوا و شاخ رنگ اندر زمین
این معلق ، آن مجعد ، این ز مشک ، آن زعفران
بر زمبن چشم گوزنان ، راست گویی ضف زده
اختران جزع پیکر در عقیقن آسمان
روی آهو پیکر پروین نمود اندر زمین
وز هلال منخسف بر پیکر پروین نشان
خامۀ مانی تو گفتی بر زمین بیرنگ زد
صد هزاران صورت رنگین بآب ناردان
هر گهی کان آفتاب خسروان از بهر صید
در بر افگندی بلارگ ، در زه آوردی کمان
گورو نخجیر و گوزن از روی دشت و تیغ و کوه
رو کشیدندی بهامون ، کاروان در کاروان
مر تفاخر را ، بتحریض از گشاد زخم او
زود می خوردند آهن ، خوش همی دادند جان
آنکه از زخم گشاد دیگران بی جان شدی
زنده گشتی از غبار اسب او اندر زمان
از نسیم خلق او بر سنگ سخت و خار خشک
سبز شد نسرین و سوسن ، شاخ زد کافور و بان
سایۀ شبدیز او بر هر زمینی کاوفتاد
صورتی شد با رکاب و پیکری شد با عنان
ای شهنشاهی ، که پیش تاج گردون سای تو
در بلندی چشمۀ خورشیدباشد ناتوان
تا ندیدم تیغ و تیرت را ندانستم درست
کآفت از بلغار خیزد ، فتنه از هندوستان
زهره چون لخت زمرد ، صدره از بیم تو شیر
برگسستست از جگر ، بیرون فکندست از دهان
سنگ و آهن را بدوزی ، چون بیندازی خدنگ
چرخ و دریا را بسوزی ، چون بجنبانی سنان
کوه بالا گرز رومی بشکنی از زور دست
پیل پیکر خنگ،ختلی بگسلی در زیر ران
مر عدو را از خیال رمح افعی شکل تو
مغز و تارک مار و افعی گردد اندر استخوان
گر تنی چندان روان یابد که شمشیر تو یافت
همچو خضر اندر دو گیتی زنده ماند جاودان
پرنیان کردار فولادی که پیش زخم او
روز کین بر آهن و پولاد خندد پرنیان
آتش ارواح لمع و جوهر نصرت عرض
ابر پیروزی سرشک و اختر هیجا قران
کان بیجاده است گویی در نقاب لاژورد
صد هزاران چشمۀ سیماب در اجزای آن
نیست نادر سنگ مغناطیس اگر آهن کشد
آهن شمشیر خسرو هست مغناطیس جان
آب و آتش را تو پنداری مرکب کرده اند
آب یاقوتین سرشک و آتش مرجان دخان
با چنین تیغی ، خداوندا ، چو در میدان شوی
بر زمرد معصفر روید ، ز لؤلؤ زعفران
خوار و آسان آری اندر فکرت ، ای شه ، مرد را
کشتن دیو سپید و قصۀ مازندران
آفرین بر مرکبی . کز ماه پیکر نعل او
جرم خاک اندر سپهر نیلگون گیرد مکان
چون بپیچد ، چون بتازد ، راست پنداری که هست
استخوان اندر تن او حلقه های خیزران
چون برانگیزد بهیجا آتش تحریک او
همچو موم اندر فروزد غیبۀ بر گستوان
در میان نقش خاتم ره برد مانند موم
بگذرد از چشمۀ سوزن چو تار ریسمان
تیزرو همچون سپهر و بارکش همچون زمین
راه دان همچون یقین و دور رو همچون گمان
ای خداوندی ، که از یک صلت تو روز بزم
شرم دارد گنج باد آورد و گنج شایگان
کاردار و عامل تست ، ای خداوند زمین
در زمین هند رای و در بلاد ترک خان
هر چه در بالا و پهنای جهان جنبنده ایست
نیستند از خویشتن بی مهر تو هم داستان
بندۀ مهر تو از جان خدمتی ساز دهنی
خرم و زیبا و رنگین چون شکفته بوستان
داستانی طرفه ، کز اخبار و از اشکال او
بر گشاید طبع دانا را هزاران داستان
پر طاوسست ، بر وی بسته مرواریدتر
شکل پروینست ، در وی رسته برگ ارغوان
از معانی اندرو پر گنده لختی گفته ام
از ره فرهنگ و جهل و از ره سود و زیان
گر یپرد ختن خداوند جهان فرمان دهد
بنده اندر دانش از اندیشه بگذارد روان
خدمتی سازم ، که جان مرد دانش پیشه را
چون بقای شاه جاویدان بماند در جهان
قصۀ منثور حاشاکی بود باریک و پست
گوهری گردد چو منظوم اندر آری برزبان
از قصص هایی که در شهنامه پیدا کرده اند
نظم فردوسی بکار آید ، نه رزم هفت خوان
تا نگردد پیکر کوه گران باد سبک
تا نگردد گوهر باد سبک کوه گران
تا برخشد لاله در نوروز مه بر کوهسار
تا بخندد گل بهنگام بهار از گلستان
کام ران و ملک ساز و شادباش و دیرزی
در نعیم بی زوال و در بقای بی کران
رایت ملک تو بگذشته سپهر اندر سپهر
مرکب جاه تو افگنده عنان اندر عنان
ازرقی هروی