ای عزیزان گم شدم در جان جانان گم شدم

ای عزیزان گم شدم در جان جانان گم شدم
گم شدم در جان جانان ای عزیزان گم شدم
موج از خود رفته را در بحر پیدایی کجاست
گم شدم چون قطره در بحر خروشان گم شدم
شب گذشت و شمع هستی مرا تابی نماند
همچو مه در پرتو خورشید تابان گم شدم
خویشرا دریاب میخواهی اگر یابی مرا
زانکه در دامان صحرای گریبان گم شدم
در نگاه آشنا جوییدم ای صاحبدلان
همچو بو در رنگ گلهای گلستان گم شدم
آتش هستی مخواه از من که دروادی شوق
جلوه یی دیدم که چون موسی عمران گم شدم
از من گمگشته پیدا و نهانی نیست نیست
چون نگه در پرده های چشم حیران گم شدم
شش جهت آیینه بندان بود و من چون کودکی
در دل شبهای شبهای چراغان گم شدم
پیکر آزردۀ من آشیانی بیش نیست
در قفس چون مرغ جان جان انسان گم شدم

حیدری وجودی

Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *