لفظ شکرفشان تو پیرایه صواب
با شمع دولت تو بر افروخت روزگار
درکام آرزو چو شکر گشت صبر و صاب
چون بخت در رخ تو شکرخنده زد چو صبح
گو تیره شو ز غصه آن شمع آفتاب
بشنو حکایتی ز شکر خوشتر و بدانک
چون شمع نیم مرده نه تن دارم و نه تاب
یاری که شمع مجلس انسست در جمال
با من برای و شکر کرد دی عتاب
جاری زبان من ز عتاب چو شکرش
افتاد چون زبانه شمع اندر اضطراب
تدبیر چیست کز پی تدبیر آن کنون
چون شمعم اندر آتش و چون شکر اندر آب