در این هوس که من افتاده ام به نادانی

در این هوس که من افتاده ام به نادانی
مرا به جان خطر است از غم تو تا دانی
مزاج دل به تأمل بدیدم اینک زود
کند چو زلف تو سر در سر پریشانی
فیاس دیده گرفتم ز دور و نزدیک ست
که بر سر آوردش موجهای طوفانی
تو مرد آن نه که روزی -نعوذبالله-اگر
کسی ز پای درآید سری بجنبانی
چنین که اسب جفا را تو برکشیدی تنگ
به وقت حمله گردون عنان نگردانی
کم اوفتد چو تو چابک سوار در ره عشق
که هرچه می رودت چون زمانه می رانی
چو بلبلان ضمیرم نوای عشق زنند
ز لوح چهره من حرف حرف بر خوانی
بدین صفت که تو دانی زبان مرغان را
عجب که می نکنی دعوی سلیمانی
به خشم گفتی زودت ز دست برگیرم
چگویمت که به دستت درست و بتوانی
کمینه دست نشان تو در جهان فتنه ست
بمانده بر سر پا تا کجاش بنشانی
مباش غره بدان زلف کافرت که قوی ست
به عهد شاه جهان بازوی مسلمانی
سر ملوک جهان تاج بخش روی زمین
که ختم گشت بر او تا ابد جهانبانی
شهنشهی که ببیند درون پرده غیب
ضمیر روشن او رازهای پنهانی
گذشت گوشه چتر جلالش از عیوق
فرو نیامده هرگز سرش به سلطانی
ایا شهی که به هر لحظه روشنان فلک
نهند پیش تو بر خاک تیره پیشانی
تویی که دامن همت به عرض گاه هنر
به روی جمله ملوک جهان برافشانی
تو را به حجت دیگر چه حاجت اندر ملک؟
که در جبین تو پیداست فَرِّ یزدالی
به قدر،عمده ترتیب هفت افلاکی
به عدل،زبده ترکیب چار ارکانی
در ان مقام که آیند خسروان در عقد
تو باشی اول اگر چه نباشدت ثانی
اگر به کلی ملک جهان درآری سر
نبایدت مدد از هیچ انسی و جانی
اشانی به سر تازیانه بس باشد
نگویمت که به سویی عنان بپیچانی
ز کیمیای بقا آفریده اند تو را
به التفات تو ارزد زمانه فانی؟!
جهان و هرچه در او هست آن محل داد
که تو ضمیر مبارک بدان برنجانی؟!
مثال ذات تو اندر جهان کون و فساد
همان حکایت گنج است و کنج ویرانی
هر آن صفت که فلک را نظر بدو نرسد
چو بنگری به حقیقت هزار چندانی
به تندیی که کند خصم تو چه پندارد
که بازگردد ازو بأس تو به آسانی
درخت اگرچه برش تر بود بدان نرسد
که ارِّه دست بدارد ز تیز دندانی
تو را به رغم عدو عمر باد چندانی
که روزگار نماند تو همچنان مانی
گشاده دست مراد تو در جهان تا،گاه
به لطف بدهی و،گاهی به عنف بستانی
Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *