حکایت هفتم

حکایت هفتم
به گل گفتند: بلبل بس حقیرست
ترا با او چرا این دارو گیرست؟
بگفتا: بلبلی کز من زند لاف
بر من به ز ده سیمرغ در قاف
دل صافی ترا از لشکری به
درون بی‌نفاق از کشوری به
نظر، کز راستی آید، بلندست
برون از راستی خود ناپسندست
به چالاکی نظر جوی از بلندان
ولی پرهیز کن از چشم بندان
به پاکی دیده‌ای کو باز باشد
به صید دل کمند انداز باشد
ازو چون سر کشی، از پا نیفتی
میفگن بر زمینش، تا نیفتی
Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *