او شوی چو خود را تو از میانه بر گیری

او شوی چو خود را تو از میانه بر گیری
در بها بیفزایی، تا بهانه بر گیری
سنگ و شانه‌ای باید تا ز پا و سر گویی
پا و سر چو گم گردد سنگ و شانه برگیری
گر مقیم درگاهی خاک شو، که در ساعت
گردنت زند گر سر ز آستانه برگیری
دام شرک را دانه جز تو کس نمی‌بینم
گر ز دام در خوفی دم ز دانه برگیری
در سلوک این منهج گر به صدق می‌کوشی
تا ز راه دربندی دل ز خانه برگیری
گر چوما نه بی‌برگی ساغری بیاشامی
هم چمان برون آیی، هم چمانه برگیری
اوحدی، خطا باشد قول جز درین پرده
گر صواب می‌جویی این ترانه برگیری
Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *