دلم از درد فراقت به فغان آمده گیر
دل شوریده ز هجر تو به جان میآید
جان سرگشته ز هجرت به دهان آمده گیر
زان زنخدان چو سیب تو بده یک بوسه
وآنگه از باغ تو سیبی به زیان آمده گیر
خلق گویند که حال تو بر دوست بگوی
حال خود گفته و بر دوست گران آمده گیر
آرزوی تو گر آنست که من کشته شوم
آن چنان کارزوی تست چنان آمده گیر
گفتهای اوحدی آن به که ز پیشم برود
رفته از پیش تو و باز دوان آمده گیر