غنچهوارم دل به تنگ آوردهای
سوی من هر دم ز زلف و خال و خط
لشکری دیگر به جنگ آوردهای
در مخالف میزنی چون دف مرا
راستی نیکم به چنگ آوردهای
چون تو آهو زادهای حیفست حیف!
کن چنان خوی پلنگ آوردهای
بیگناهم کشتهای صدبار و باز
رفتهای، صد عذر لنگ آوردهای
بس جهودی میکشم، گویی، مرا
با اسیران از فرنگ آوردهای
اوحدی را خاک پای خویش خوان
چونکه دستش زیرسنگ آوردهای