قصیده فکاهی

قصیده فکاهی

دوش از برای خدمت خان عزیز راد
سوی عزیز باد براندم به قلب شاد
ماندم دو شب در آنجا یارب تو آگهی
بر من در آن زمین چه خوشیها که روی داد
خرم صباح بود مرا شادمان مسا
فیروز همچو بهمن و فرخ چو کیقباد
بعد از دو روز خواستم از بارگاه او
تابم عنان بخدمت سلطان پاک زاد
گفتم بخان والا کای خان محترم
همواره عمر و دولت تو پایدار باد
دستوری از تو خواهم که باره ای
بر من دهی ستبر چو ابر و روان چو باد
تا من برو نشینم چون کوه بر زمین
یا همچو تخت کاوس اندر فراز باد
فرمود اسب من که جمام است و تا بحال
گردن نداده است به زنجیر انقیاد
گفتم درازگوشی اگر مرحمت شود
از همت بلند تو یابم من این مراد
گفتا پیاده باش روان ای عزیز من
اندر سخن زیاد نبایست طول داد
گفتم که ای جناب کهین بنده ترا
زین بیش بود بر کرم و لطفت اعتماد
هرگز گمان نداشتم ای سرور عزیز
هرگز گمان نداشتم ای سید جواد
کز خدمتت پیاده رود کمترین رهی
در حضرتت فکار شود کمترین عباد
فرمود یک خری ز حسین ابن محسن است
زینسان خریکه دیده گردون نداشت یاد
از تار عنکبوت سمش بر زمین ستون
وز تیر خارپشت دمش بر فلک عماد
دو چشم مست داشت چو آهوی دشت چین
دو گوش راست داشت چو اهلیل قوم عاد
فی الفور رفت خادم و آورد این حمار
گفتم برو سوار شوم هرچه بادباد
من پا برو نهادم و از پا نهادنم
وجدش ز سر برآمد و فریادش از نهاد
گفتم چرا براه نیائی تو ای الاغ
گفتا ز بس که رفتم شد پیز بم گشاد
گفتم مگر تو کوری گفتا مگر تو هم
مانند بنده کوری است سست اعتقاد
گفتم اگرچه ما و تو باهم مقابلیم
فرق من و تو چیست ایا کهنه اوستاد
جنباند گوش چپ حرکت داد گوش راست
دم راست کرد و پای عقب پیشتر نهاد
آواز برکشید و بآوازه بلند
برخواند این دو شعر به آهنگ عدل و داد
کای بیخرد تو کوری و من کور و سختکور
تو کور باکمالی و من کور بی سواد
برجستم و عصاش گرفتم چو قائدان
تا برکشم ز مهر بسوی غیاث باد

Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *