برداز نگاهی بوالعجب جان و دل و دینم همی
بدرالدجی شمس الحقی در کار دادم رونقی
زان پس که بودم بیدقی بنمود فرزینم همی
چون برگ گل رخساره اش در دشت زرین باره اش
روشن شد از نظاره اش چشم جهان بینم همی
چون دید از جور و ستم افتاده ام در بحر غم
بخشید آن زیبا صنم بر جان مسکینم همی
گفتا غمم فرموش کن گفتارم اندر گوش کن
برخیز و جامی نوش کن از لعل شیرینم همی
نشناختم آن ماه را شمع و چراغ راه را
نادید چشمم شاه را از اشک خونینم همی