اشک میریزد به پایت زار ، شاعر می شود
واژه واژه شوق خود را مثل گلهای سفید
میفرستد بر در و دیوار ، شاعر می شود
از زمانه سخت دلسرد است و از پاییز نیز
با تو دارد اشتیاق ، انگار شاعر می شود
پاسخ لبخند و چشمک بازی ات با رعد و برق
حس خود را می کند اظهار ، شاعر می شود
تو مگر از جنس نوری ؟ یا که حور جنتی ؟
هرکه می بیند ترا سرشار ، شاعر می شود
عشق تا جاری شود در رگ رگ تن جای خون
از جنون بگذشته است، این بار شاعر می شود
در نگاه گرم تو خورشید وقتی خیره شد
ماهتاب از غبطه ی بسیار شاعر می شود
محمد خردمند