مهتاب من ! روشن نمودی بزم شامم را
در تنگنایی غصه و تردید می مردم
از شهد لب لبریز کردی باز جامم را
این زندگی تا حال برمن هرچه کرد اما
با خنده های خود گرفتی انتقامم را
تا دست هایم حلقه دور گردنت سازم
حتی فراموش میکنم از شوق ، نامم را
با خنده ات سلطان تن از کار می افتد
بخشش اگر آهسته می گویم سلامم را
ای تک غزال خلوت اندیشه ام ، باتو
زیبا غزل می سازم این ابیات خامم را
تنها همین در زندگی بر من خوشایند است
با تو مکمل سازم عشق ناتمامم را
محمد خردمند