آه ! خورشید ، تو می تابی و هی میگذری

آه ! خورشید ، تو می تابی و هی میگذری
شاهدی بر همه اندوه و غم و در بدری
میتوانی به همین عظمت خود یک روزی
ماتم سینه ی یک مومنی با خود ببری
میدرخشی به فضایی که سراسر اندوه
خفته در سینه ای هر قوم و نژادی چون کوه
امتی که به جهان حکم روایی میکرد
آمده از غم و از حسرت عالم به ستوه
ای که بر گریه ی آلوده به خون می خندی
و به بی باکی این قوم زبون می خندی
امتی اشک به دامان شده از جبر و ستم
در شگفتم که به این مهلکه چون میخندی
ما که یک عمر به این وحشت و غم می سوزیم
هر طرف آتش خمپاره و بم می سوزیم
مثل یک کوره که از چرخش خود می سوزد
سخت در گیر نزاعیم و به هم می سوزیم
ماهتاب! ای که به دلتنگی شب می آیی
گاهی از منظر خونین به غضب می آیی
چهره می پوشی و تا درد به دل میگیری
مثل یک کودک بیچاره به تب می آیی
محمد خردمند
Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *